...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

بیا اینجا بنشین کنار من. وقتی تمام تو می شود منِ من. وقتی روزها را دست می کشیم و هیچ گردی روی خاطره لحظه هامان ننشسته. تو بگو سالی گذشت ! من می گویم همین دیروز ! نه همین لحظه پیش، همین لحظه.  می دانی به چه می مانیم. نشسته ایم پشت در پشت و تکیه کرده ایم به آرامی به یکدیگر. نگاهمان دور است و این فاصله را حس نمی کنیم مگر دمی که تکیه گاه هم نباشیم. که حضورت برود از احساس تیره پشت من، آنوقت من واژگون شده ام. نشده ام که؟ پس هستی و تکیه کرده ام به تو. بگو روبروی من پنجره ایست رو به دیوار! می گویم باشد. بگو روبروی تو هزار در تو در تو ست، باشد. بگو نشسته ایم رو به تاریکی و کسی نیست که شمعی روشن کند! باشد ... باشد. عین نوری شمع را چه حاجت وقتی هستی می بینمت، می بینی ام و همین کافی است.

گفتی لحظه ای با تو بودن را به دنیا نمی دهم.

گفتم: همه دنیا اینجاست.

گفتی هستی وقتی برای حس تو یک بوسه فاصله است

گفتم سرخ شده همه چیز

گفتی داغم، داغ بودن تو. تمام بیا

گفتم تمام منی

...
می بینی کلام با ماست. وقتی می ایستم روبروی تو و از حرکت دوار الکترونها حرف می زنم. وقتی بارها را برمی دارم و می گذارم. وقتی پیوند ها تشکیل می شود و ساختار نو می شود. وقتی دلم می گیرد از شکست پیوند ها! تو بگو گرماگیر. می گویم: نیست توان آن که بگسلم! کلاس از هم می پاشد و من سیر می کنم در آسمان، روی ورق هایی که قانونها را نوشته اند. مبهم و بی معنی! از میان تیله ها می روم تا لبه طاقی پنجره و کوه می آید مقابلم کوه بیستون.

می دانی اینجا که هستم. باید میان هر کلامم یکبار ذکر فرهاد بگیرم تا قانونها را دوباره معنی کنند و هر بار عشق بماند و تو. باید تار عنکبوتهای ذهن خاک گرفته شان را بتکانم هر بار بی هیچ قانونی تا تجربه کنند عاشقی را هر بار که بیستون می آید تا دم گلوی خشک من. هر بار که نگاه می کنم به تو، وقتی می آیی روبروی من می نشینی، خط می کشم روی همه آموخته هاشان.