...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

خدایا...

خدایا

خدایا مگذار دعا کنم که مرا از دشواری های زندگی مصون داری

بلکه دعا کنم تا در رویارویی با آنها بی باک و شجاع باشم.

مگذاراز تو بخواهم درد مرا تسکین دهی

 بلکه توان چیرگی برآن را به من ببخشی.

 

Image hosting by TinyPic

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست

 

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست

 

تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم

 

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست

 

تنهایی را دوست دارم زیرا

 

 در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد

 


رندی را گفتند : درد بی درمان چیست؟

گفت : غم عشق...

پرسیدند : غم عشق چگونه طاقت فرسا شود؟

گفت : در فراق یار...

گفتند : فراق یار چگونه جلوه گری کند؟

گفت : با آه جگر سوز.

پرسیدند : جانکاه تر از غم عشق و فراق یار وسوز جگر؟

گفت : آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند.

گفتند : چه سازد عاشقی که به این درد مبتلا ست؟

گفت : تنها بماند و بسوزد و بسازد...

پرسیدند : حاصل سوختن و ساختن؟

گفت : مرگ جان و حیات جسم . . . بمیرد قبل از آنکه بمیرد.

گفتند : چگونه؟

گفت : درموت جسم فانی شود و روح باقیست..

اما عاشق سینه سوخته ناتوان را روح بمیرد و جسم در حیات

پرسیدند : اگر فی الحال خرقه تهی کند؟

گفت : جاودانه در بهشت خواهد ماند.

گفتند : نقری که برازنده سنگ مزارش باشد؟

گفت :

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد شد


( چالژ )

قلبی از آینه داری


رگی از نور


چشمانت پر از نور ایمان


دستانی چون بال پرنده داری


تو ای غریبه ترین غریبه!!!


نیمه شبی


از چشمانت چون دانه های اشک خواهم ریخت


و لبانم پر از بوسه های نور خواهد شد


خواهد آمد


روزی که تو می شوی بهانه هر شعرم


ای ابدی ترین چشمه محبت!!!


(شایان نجاتی)

بیا اینجا بنشین کنار من. وقتی تمام تو می شود منِ من. وقتی روزها را دست می کشیم و هیچ گردی روی خاطره لحظه هامان ننشسته. تو بگو سالی گذشت ! من می گویم همین دیروز ! نه همین لحظه پیش، همین لحظه.  می دانی به چه می مانیم. نشسته ایم پشت در پشت و تکیه کرده ایم به آرامی به یکدیگر. نگاهمان دور است و این فاصله را حس نمی کنیم مگر دمی که تکیه گاه هم نباشیم. که حضورت برود از احساس تیره پشت من، آنوقت من واژگون شده ام. نشده ام که؟ پس هستی و تکیه کرده ام به تو. بگو روبروی من پنجره ایست رو به دیوار! می گویم باشد. بگو روبروی تو هزار در تو در تو ست، باشد. بگو نشسته ایم رو به تاریکی و کسی نیست که شمعی روشن کند! باشد ... باشد. عین نوری شمع را چه حاجت وقتی هستی می بینمت، می بینی ام و همین کافی است.

گفتی لحظه ای با تو بودن را به دنیا نمی دهم.

گفتم: همه دنیا اینجاست.

گفتی هستی وقتی برای حس تو یک بوسه فاصله است

گفتم سرخ شده همه چیز

گفتی داغم، داغ بودن تو. تمام بیا

گفتم تمام منی

...
می بینی کلام با ماست. وقتی می ایستم روبروی تو و از حرکت دوار الکترونها حرف می زنم. وقتی بارها را برمی دارم و می گذارم. وقتی پیوند ها تشکیل می شود و ساختار نو می شود. وقتی دلم می گیرد از شکست پیوند ها! تو بگو گرماگیر. می گویم: نیست توان آن که بگسلم! کلاس از هم می پاشد و من سیر می کنم در آسمان، روی ورق هایی که قانونها را نوشته اند. مبهم و بی معنی! از میان تیله ها می روم تا لبه طاقی پنجره و کوه می آید مقابلم کوه بیستون.

می دانی اینجا که هستم. باید میان هر کلامم یکبار ذکر فرهاد بگیرم تا قانونها را دوباره معنی کنند و هر بار عشق بماند و تو. باید تار عنکبوتهای ذهن خاک گرفته شان را بتکانم هر بار بی هیچ قانونی تا تجربه کنند عاشقی را هر بار که بیستون می آید تا دم گلوی خشک من. هر بار که نگاه می کنم به تو، وقتی می آیی روبروی من می نشینی، خط می کشم روی همه آموخته هاشان.