تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست
تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم
تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست
تنهایی را دوست دارم زیرا
در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد
قلبی از آینه داری
رگی از نور
چشمانت پر از نور ایمان
دستانی چون بال پرنده داری
تو ای غریبه ترین غریبه!!!
نیمه شبی
از چشمانت چون دانه های اشک خواهم ریخت
و لبانم پر از بوسه های نور خواهد شد
خواهد آمد
روزی که تو می شوی بهانه هر شعرم
ای ابدی ترین چشمه محبت!!!
(شایان نجاتی)
گفتی لحظه ای با تو بودن را به دنیا نمی دهم.
گفتم: همه دنیا اینجاست.
گفتی هستی وقتی برای حس تو یک بوسه فاصله است
گفتم سرخ شده همه چیز
گفتی داغم، داغ بودن تو. تمام بیا
گفتم تمام منی
...
می بینی کلام با ماست. وقتی می ایستم روبروی تو و از حرکت دوار الکترونها حرف می زنم. وقتی بارها را برمی دارم و می گذارم. وقتی پیوند ها تشکیل می شود و ساختار نو می شود. وقتی دلم می گیرد از شکست پیوند ها! تو بگو گرماگیر. می گویم: نیست توان آن که بگسلم! کلاس از هم می پاشد و من سیر می کنم در آسمان، روی ورق هایی که قانونها را نوشته اند. مبهم و بی معنی! از میان تیله ها می روم تا لبه طاقی پنجره و کوه می آید مقابلم کوه بیستون.
می دانی اینجا که هستم. باید میان هر کلامم یکبار ذکر فرهاد بگیرم تا قانونها را دوباره معنی کنند و هر بار عشق بماند و تو. باید تار عنکبوتهای ذهن خاک گرفته شان را بتکانم هر بار بی هیچ قانونی تا تجربه کنند عاشقی را هر بار که بیستون می آید تا دم گلوی خشک من. هر بار که نگاه می کنم به تو، وقتی می آیی روبروی من می نشینی، خط می کشم روی همه آموخته هاشان.